به اینجایی که ما رسیده ایم نرسد...
می خواهم این راهی که من وتو آمده ایم را...
از ابتدا ویران کنم...
تاهیچ کس..
به اینجایی که ما رسیده ایم...
نرسد...
سکوتم از رضایت نیس...
صفحه اصلي
|
عناوين مطالب |
تماس با من
|
پروفايل |
قالب وبلاگ
می خواهم این راهی که من وتو آمده ایم را...
از ابتدا ویران کنم...
تاهیچ کس..
به اینجایی که ما رسیده ایم...
نرسد...
بعضی وقتا تو دعوا فقط باید نگاه کنی !
سکوت کنی !
فحشاشو بده و بهونه هاشو به جون بخری !
تموم که شد بغلش کنی و اروم در گوشش بگی :
با من نجنگ ، من دوست دارم ♥
تو مقصری اگر من دیگر ” من سابق ” نیستم !
من را به من نبودن محکوم نکن !
من همانم که درگیر عشقش بودی !
یادت نمی آید ؟!
من همانم !
حتی اگر این روز ها هر دویمان بوی بی تفاوتی بدهیم !
به نام کلام دروغین عشق
چند وقتی بود که میخواستم برای تو درد این قلبی را که شکستی و رفتی بنویسم
اما تا میخواستم بنویسم قطره های اشکم بر روی کاغذ میریخت
و نمی توانستم آنچه را که میخواهم بر روی صفحه کاغذ
خیس بنویسم.حالا دیگر یک قطره اشک نیز در چشمانم نمانده و
همان قلب شکسته ام تنها یادگار از عشقت به جا مانده
قلبی که یک عالمه درد دارد ، دردی که مدتهاست دامنگیرش شده است.
از آن لحظه ای که رفتی در غم عشقت سوختم و با لحظه های تنهایی ساختم.
نمی توانستم از او که مدتها همدل و همزبانم بود جدا شوم
خداوندا در اين دنيا گناهم چيست؟
به غير از عاشقي پشت و پناهم چيست؟
نمي دانم كي ام،گم كرده ام خود را!
در اين بي فصل بودن گناهم چيست؟
نمي دانم دلیل اين شعرهاي گاه گاهم چيست؟؟؟
از شبهای تنهایی ،از دوستان بی معرفت،
از همه مردمانی که حرفهایشان دروغ و تکراری است.
چگونه زندگی کردن را از یاد برده ام ...
همه جا را سکوت سرد و دلتنگ کننده ای فرا گرفته
دلم برای شادی ها تنگ شده برای خنده های بلند...
این اخرین نوشته من در اخرین دقایق باز مانده از عمرم هست.این روزها عجيب دلتنگم.
وجودم جزترانه غم چیزی سرنمیدهددراین غمکده عشق حرفهایم دیگربرای کسی تکرار
نمی شود چه پایان غمگینی داشت افسانه من.
صحن دلم بارفتنت ویرانه شدو گردو وغبار غربت برجانم نشست دفترزندگی ام ورق خورد
واین اخرین صفحه از این دفترچه غمناک است. این روز ها مرگ هم درنبودن تو عاشقانه
برایم لبخند می زند و عجیب است که من اغوشم رابرای مرگ باز کرده ام. این روزها برسیاهی
مرگ میخ کوب شده ام و گلویم هر ثانیه در دار اعدام سفت و سفتر می شود و من بی انکه
چشم از این جاده بردارم دارم جان میدهم.
نمیدانم چرا تقدیرم این گونه نوشته شده است.نمیدانم چرا با امدنت براین کره خاكی
می بایست من برای همیشه قدم از خاک این زمین بردارم وباز هم درشهر دیگر و
با تنهایی خود هم سفر بشوم. اری امروز روز میلاد توست و تنها هدیه من جملات
درد ناکی است که بر این کاغذ نوشته شده است. عزیزم من را برای هزاران و
هزاران بارم ببخش.ای کاش کلمات زیباتر از این یاد داشتم تا در این روز زیبا
تقدیمت کنم.
نمیدانم چندشمع بر کیک تولدت بگذارم و نمیدانم تو بعد از رفتن من چند شمع برسنگ
قبرم روشن می کنی و نمیدانم که برایم اشک خواهی ریخت و نخواهم دانست در اولین
لحظه که بشنویی من مرده ام اولین چیزی که در
ذهنت تدایی می شود چیست.ولی همیشه می دانم برای طی کردن عرض جاده ها
می بایست چشمانم راببندم وهیچ پروایی ازاین جاده هانداشته باشم چون که میدانم
چشمان توهیچ گاه به من خیانت نخواهندکرد.دستانم داردازحرکت می ایستد و
چشمانم دارد تارو تار تر می بینند ولی نه کسی دستانم را لمس می کند و نه کسی
در جاده انتظاربه سویم می اید.
ولی من هنوز در اخرین غم نوشته ام نام زیبای تو را تکرار می کنم تازبانم با نام
تو برای همیشه متوقف شود. و در اخرین نفسهایم دروازه قلبم را باز می کنم تا
ازاین زندان غم زده پر بگشایی و براولین شاخه سبز بنشینی وبه جسم بی جان
من که به زیر توده های خاک سیاه می رود بنگری و می خواهم با تمام وجودت
حس کنی که من چند سالی زندان بان زندان تو بوده ام و این برایم بهترین افتخار است